زندگي بر پايهي بنيادهاي رومانتيك زندگي بر پايهي بنيادهاي رومانتيك
غالباً پريشانخاطر و دلشكستهايم.
گاه دلسرد و نوميد و سرخوردهايم و در اغلب موارد نابساماني اوضاع را ميبينيم اما دست بهكاري نميزنيم.با اينكه ميتوانيم اوضاع را تغيير بدهيم اما اينكار را نميكنيم.دست در دست افكار مزاحم ميگذاريم، با احساس عميقِ ترس از پذيرفتهنشدن كلنجار ميرويم، گرفتار در توفان نوسانهاي خلقي شديد و غوطهور در اندوهي توضيحناپذير روزهايمان را كماكان از سر ميگذرانيم و ميگذريم.
دلسردي، نوميدي و سرخوردهگي حاصل طبيعيي ديدگاههاي مااست كه فكر ميكنيم زندهگي را ميتوانيم بر پايهي بنيادهاي صرفا رمانيتك توضيح دهيم. در حاليكه زندهگي يك تراژدي ذاتي است و در عمل درست شبيه غلطاندن مداوم و ظاهرا بيحاصل سنگي از دامنههاي بيمرز كوهي بر قلهيي است.كار بيحاصلي كه ظاهراً ارضاع كننده است اما هرگز ما را راضي نميكند. اگر كسي سنگ را از دستمان بگيرد يعني زندهگي را از ما گرفته است.پس ناخشنود ميشويم و آن را دوباره بر شانههاي خستهي خويش ميگذاريم و مداراگرانه راه ميافتيم؛ در راهي كه ميافتيم.
و اين تقدير غريبي است.
چرا كه ميدانيم چيزي بعنوان غايت زندهگي وجود ندارد. و ميدانيم كه هيچ فرازي وجود ندارد، همچنانكه هيچ فرودي نيست. و ميدانيم كه سنگ هرگز بر قله باقي نميماند و با اينهمه آنرا از شب بهروز و از صبح تا شب ميغلطانيم و اين تجسم سرنوشت ابديي انسان است.كه ميبينيم سنگ دائما از دستمان فرو ميغلطد و بهزمين ميافتد، اما مجبوريم آنرا بيوقفه بالا ببريم و ميبريم.و اين تنها كاري است كه ميتوانيم بكنيم و بايد بكنيم و ميكنيم. اين سنگ از آن ماست. غلطاندن آن زندهگي مااست. بر دوش داشتناش تراژدي ماست. خود اين سنگ، هدف غايي ماست.
پس چرا غالبا دلشكسته و پريشان خاطريم؟
شايد بهاين دليل كه اين واقعيت را بهدرستي درك نميكنيم.كار را انجام نميدهيم و مسئوليتاش را نميپذيريم. سنگ را بر دوش ميكشيم و ماهيتاش را نميشناسيم.براي آن روياهايي ميسازيم كه با آن سازگار نيست. و مگر جز اين است كه بدون داشتن رويايي كه بهما نيرو دهد، ما را از دلسردي و نوميدي رهايي بخشد و راه دشوار زيستن را برايمان هموار سازد قادر به كشاندن سنگ بر دوشمان نيستيم؟ پس كداميك مهمتر است؟ سنگ يا رويايي كه با آن، سنگ را بر دوش ميكشيم؟
بسته بهاينكه چه پاسخي بهاين سوال بدهيم راهمان را باز خواهيم شناخت.
این سبکِ نوشتن مال خانم سارا نیست احتمالا کسی دیگه این پست رو گذاشتن.مرسی ولی خیلی خشک و آکادمیک بود ما عادت کردیم اینجا که میایم بخونیم بی هزینه مثل خانم انوشه انصاری بریم فضا. زندگی به این ملموسی که شما نوشتید برای من نیست اصلا متوجه نشدم چی گفتین...تراژی؟ کمدی؟ نمیدونم!
سلام.نوشتتون خیلی عمیق بود ولی به نظر من یه جاهاییش مشکل داره.چند بار خوندمش این متن حول ۲ تا مفهوم میگرده:زندگی/بنیادهای رمانتیک یا هدف/آرزو.منم ۲ تا مفهوم رایج که به این موضوع میخوره رو اضافه میکنم:ماهیت و وجود.حالا اگه بپرسیم کدوم یکی مهمتره(آرزو یا سنگ) اولا تایید کردیم هدف و آرزو ۲ تا مفهوم جدا هستن با ۲ ماهیت که اگه وجودی برای این دو ماهیت قائل نشیم نمیتونیم یکی رو انتخاب کنیم چون شدت و ضعف یا مهمتر و غیر مهمتر برای ماهیت تعریفی نداره از طرفی سنگ و آرزو اگه براشون وجود در نظر نگیریم باعث برخورد با هم میشن چون هیچ سنخیتی با هم ندارن و به اصطلاح ماهیت ذاتا متکثره.پس برای انتخاب یکی که مهمتر باشه باید نسبت وجود رو به سنگ و آرزو هر دو بدیم چون وجود متکثر نیست همه وجودها از بابتی یک شکل هستن و همین سنخیت ایجاد میکنه ولی هر وجودی شدت و ضعف داره(هر چی شدت وجودی زیادتر باشه مهمتر میشه) پس تنها چیزی که باعث برخورد میشه فقدان وجود در یکی از این دو تاست.مهم اینه که آرزو و سنگ هر دو وجود داشته باشن ماهیتاشون مهم نیست.حالا بحثی که باقی میمونه اینه که شدت کدوم وجود بیشتره؟ و در نتیجه کدوم مهتره؟ <شاید>اون هدف باشه
حالا دو حالت داره: ۱-شدت وجودی یکی رو بیشتر از اون یکی میدونیم و به این اعتقاد داریم که فاصله قابل کم شدن نیست و شدت وجودی هر دو ثابته که ثمره اون نوسانات همیشگیه و غیر قابل حل پس غلطه که یکی از اون دو تا رو مهمتر تلقی کنیم..تا آخر عمر دچار یاس و ...خواهیم بود و همیشه در حسرت وجود بالاتر! حالت دوم اینه شدت وجودی هر دو رو قابل تغییر بدونیم و به این امید داشته باشیم که اختلافات بین دو وجود رو کم کنیم تا با هم سنخیت بیشتری پیدا کنن فاصله کم بشه یه ذره این میاد بالا یه ذره اون میاد پایین در نتیجه اصطکاک بینشون کمتر میشه و یا حتا به صفر میرسه ولی اونوقت یک مشکل هست به این شک میبریم که کدوم هدف بوده.سنگ یا آرزو !پس اینم مشکل داره...یه مورد سومی هم هست بگیم وجود یکی از اون دو که هدف ما(سنگ) هست ثابته و وجود آرزو متغیره در این مورد سنگ اونقدر به قول معروف باوجوده که مقداری از وجود خودش رو بدون اینکه پایین بیاد به هدف میده تا اون به سمت بالا حرکت کنه و حرکت همش رو به بالا و در جهت بهبوده و این غلطه که بگیم اگر پریشانی وجود داره بخاطر اینه که ماهیت سنگ رو نشناختیم و آرزوهای ناسازگار با اون رو ساختیم
چون وجود سنگ(هدف غایی) اونقدر شدت داره که ناسازگار بودن وجود آرزو رو بپذیره پس عیب از جایی دیگست و اون ضعفیه که وجود آرزو پیدا کرده یعنی وجود سنگ ثابته این وجود آرزو هست که دچار فقر شده که در اصطلاح میگن فقر وجودی و تنزل میکنه ماهیت جای اونو میگیره و حاصل این نوسانات خُلق هست...جمع بندی:اعتقاد به برتری دائمی و مهمتر دونستن یک وجود به وجود دیگه مساوی با متوقف شدن در یک حال نامطلوب و رکود/ قائل نبودن وجود برای یکی یا هر دو مفهوم و فقط ماهیت دونستن اونها باعث نوسان شدید و عمیق و برخورد دائمی میشه /پس بهتره بگیم هر دو مهمترن تا زمانی که شاید یکی بشن! ...ممنونم که خوندید اگر چیزی متوجه شدید به من هم بگید چون خودم برای بار دوم که خوندم نفهمیدم چی نوشتم ولی خیلی دربارش فکر کردم!!
به نظر من در اين جا سنگ نماد زندگی است.«كه ميبينيم دائما از دستمان فرو ميغلطد و بهزمين ميافتد» بايد با آن چه کار کنيم؟«مجبوريم آنرا بيوقفه بالا ببريم و ميبريم» به چه اميدی؟«براي آن روياهايي ميسازيم كه با آن سازگار نيست.» چرا ؟ چون زندگی کردن « يعنی کاری که انجام می دهيم و بايد بدهيم» از اختيار ما خارج است. خبُ حالا اگر آرزويی نداشته باشيم چطور می توانيم و جود اين «سنگ» را که ناخواسته بر دوش میکشيم قابل تحمل کنیم؟ لاید باید برایش آرزویی تعریف کنیم. موضوع نوشته این است: آرزوهایی که صرفا بر پایه بنیاد های رمانتیک تعریف شوند با زندگی در کشمکش می افتند. پس بهتر است باور کنیم که : «اين سنگ از آن ماست. غلطاندن آن زندهگي مااست. بر دوش داشتناش تراژدي ماست. خود اين سنگ، هدف غايي ماست.» به نظر می رسد که هدف غایی خود زندگی است. رویاها فرغ بر آن است.
فونتش خوب نيست....سبكشم با سارا خانم خيلي فرق داره....شاد باشيد
انگار همگی دچار خستگی دسته جمعی مزمن شده ایم...